قسمت سوم شیدایم باش

دیگه حالم خیلی بد شد چشامو اروم بستم..

**********

صدای زیادی بالای سرم بود گلوم یکم میسوخت چشامو اروم باز کردم یهو شیشتا چشم جلوم دیدم ترسیدم یه جیــــــغ بلند زدم اوناهم همراه من جیغ زدن

رویا:بابایی بابایی خاله بیدار شد

رایان اومد سمت تختم

رایان:به هوش اومدی؟حالت خوبه؟

من:اره خوبم

یاد اتفاقایی که افتاد اومد فلفل وااااای

رایان ببخش تقصیر بجهای من بود اونا نمیدونستن به فلفل حساسیت داری

من:اشکال نداره بچه هستن(از نوع گودزیلاش)

شارودی:بهتره بزاریم استراحت کنه

رایان:باشه دکتر سایه بچه هارو ببر بیرون

سایه:بچها بیاید بریم بیرون خاله استراحت کنه

همه رفتن بیرون جز دکتر

شارودی:ندیده بودم کسی اینقدر به فلفل حساسیت نشون بده

من:خودمم موندم والا

شارودی:بهتره بخوابی برات سرم زدم فک کنم یک ربع دیگه تمومه

من:چشم دکتر

دکترم رفت بیرون فقط من موندم

**********

رایان

من:سریع بگید کار کدومتون بود

راشا:بابا فقط میخواستیم شوخی کنیم

من:این چه شوخیه همین الان بگین وگرنه هرسه تاتون تنبیه میشین

......

من:نمیگین باشه راشا تا سه هفته بازی کامپیوتر و گوشی ممنوع رادمان سه هفته حق رفتن به کلاس شنارو نداری و رویا یه هفته برنامه تلوزیونی تعطیل

راشاورادمان و رویا:نـــــــه

من:حالا هم برید اتاقاتون

**********

مانی

خب سرمم تموم شد سوزنو از دستم کشیدم بلند شدم از روی تخت

من:حالا باید چیکار کنم؟بهتره برم پیش بچها

از اتاق رفتم بیرون رفتم طبقه بالا که اتاق بچها بود اول رفتم اتاق رویا تق تق

کسی جواب نداد در رو باز کردم خالی بود رفتم سمت اتاق رادمان تق تق بازم کسی جواب نداد فک کنم اتاق راشا باشه

رفتم سمت اتاق راشا درو باز کردم دیدم سه تاشون خیلی اروم کنار هم نشستن

من:سلام بچها چرا اروم نشستین

راشا:همینجوری

رادمان:خوب شدی مانی

یه لبخند زدم بهشون گفتم:اره خوبم

راشا:ببخش مانی تقصیر من بود

رفتم کنارشون نشستم

من:اشکال نداره عزیزم

دستامو به هم کوبیدم و گفتم:خب چطوری بریم تو حیاط بازی کنیم

بچها ذوق کردنو بلند شدن داشتیم میرفتیم طبقه همکف بودیم که یهو دیوار جون ظاهر شد که راشا پرید بغلش

راشا:سلام ارشان اومدی

ارشان:اره عزیزم کجا میری

راشا:با مانی میریم تو حیاط بازی کنیم

ارشان:مانی کیه؟

راشا به من اشاره کرد که رویا تو بغلم بود رادمانم کنارم

راشا:اونه دیگه

وای بدبخت شدم اینجور برای بچه صاحب خونه زبون کشیدم حتما میندازتم بیرون خدا به خیر کنه

اب دهنمو قورت دادم گفتم:سلام من پرستار بجها مانی هستم

ارشان یه نیشخند زد و سرشو تکون داد

چه بیتربیت حالا میمردی اون دهنتو باز کنی یه سلام بدی

ارشان:خب عزیزم برو من میرم اتاقم کار دارم

راشا:باشه داداشی

ارشان از کنارم رد شد رفت ماهم بابچه ها رفتیم تو حیات که الاچیق تو حیاط بود که دورش گل کاشته بودن خیلی قشنگ بود

من:بچها بریم توی اون الاچیق بشینیم

رادمان:اره بریم

باهم رفتیم داخلش نشستیم

من:خب حالا میخواید چیکار کنید

ارشان:چطوره راجب تو حرف بزنیم

من:من؟؟؟؟

ارشان:اره دیگه

رادمان:منم موافقم

من:خیلی خب قبول

راشا:حالا ما میپرسی تو جواب بده

من:مگه بیست سوالیه

رادمان:تو فک کن بیست سوالیه

راشا:مانی توهم خواهر برادر داری؟

من:من خواهر ندارم فقط یه داداش دارم اسمش مهرداد

رادمان:تومامان داری؟

من:اره بهش میگم ننه

راشا:باباچی؟

من:اره من بابا دارم مامان دارم داداشم دارم یه پسرعمه هم دارم اسمش برزو خوب شد؟

رادمان:ای..بگی نگی

من:هوف دست شما

رویا:خاله شماهم خونتون بزرگه

من:نه خاله خونه ما کوچولوه

رویا:چرا خاله

من:نمیدونم

راشا:دلت میخواد همچین جایی زندگی کنی

ارشان:توخوابشم نمیتونه ببینه

من:وای خدا سکته کردم

دستم گذاشتم رو قلبم وااین کی اومد اخه

ارشان:برو بالا رایان کارت داره

من:کی من؟

ارشان:پس کی زود برو من پیش بچهام

من:خیلی خب رفتم

سریع اونجارو ترک کردم رفتم داخل امارت توراه سایه رو دیدم

من:سایه خانم؟

سایه:جانم دخترم

من:اقا با من کار دارن شما نمیدونی چیکار داره

سایه:نه عزیزم برو بالا ببین چشه

من:باشه حتمی

رفتم روبروی اتاق رایان در زدم تق تق

رایان:بیا تو

من:سلام اقا بامن کار داشتین؟

رایان:اره دخترم بیا بشین

رفتم روی مبل که به میز رایان نزدیک بود نشستم

رایان:قرار واسه دوهفته بریم سفر خارج کشور توی کره جنوبی

من:خب

رایان:ازت میخوام که توم بیای بچها اونجا نیاز به پرستار دارن اخه من برای سفر کاریم میرم اونجا

من که از خدامه اخ جوووووون

من:اگه اجازه بدین اول به خانوادم بگم؟

رایان:خواهش میکنم دخترم امروزو بهت مرخصی میدم تا فردا عصر اگه خانوادت قبول کرد وسایلتو برای دوهفته بیار اگرهم نیومدی برای دوهفته استراحت کن قرار ما فردا شب حرکت کنیم

من:چشم ممنون

رایان:به راننده بگو ببرتت تا خونه

من:چشم

خدافظی کردمو از اتاقش رفتم بیرون رفتم سمت اتاق خودم گوشیمو از روی تخت برداشتمو یه اهنگ پلی کردم لباسامو ازتوی کمد در اورم یه مانتوی کوتاه مشکی کردم با شلوار کتونی و مقنعه مشکیم کیفه کولیمم برداشتم گوشیمو گذاشتم توش رفتم بیرون

من:اوف حالا باید این همه راه رو تا دم در برم حالا حتما راننده باید اونجا بزارن

همینجور که حرف میزدم و راه میرفتم که دوباره صدای اون سگ اومد اه شامس نداریم که هی باید بیای سمت من اخه همینجور داشت میدوید سمتم تا رسید بهم تو خودم مچاله شد

من:اه توباز اومدی برو پیشته پیشت

هاااپ هاااپ

من:کوفت پیشته

رهام:مگه گربه هست هی میگی پیشته

نگاه به پشت سرم کردم رهام بود

من:پس چی بگم مگه زبون ادم حالیشه نمیشه این سگو یه جایی ببندی همش دنبالمه

رهام:نه جیسی خوشش نمیاد

من:ایش

راهمو ادامه دادم ولی باز اون سگه دنبالم بود

من:هی دست از سرم بردار بروووو

جیسی نشت روزمین انگار بیخیال شد باز میخواستم برم که بلند شد

من:نه انگار دست بردار نیست

شروع کردم به دو زدن حالا مگه ول میکرد تا پیش راننده با هم دو زدیم

به نفس نفس افتاده بودم روبه راننده گفتم:سلام

راننده :سلام دخترم چیشده

من:هیچی اقا گفتن اگه میشه منو برسونید تا خونه

راننده :باشه اینجا وایسا الان میام

دوسه دقیقه موندم که راننده اومد سوار یه ماشین لکسوز قرمز بود

من:اوووف اینو ببین سووووت

وای چه سوتی دادم باید یکم تمرین کنم رو سوتیام

سوار ماشین شدم عقب نشستم

راننده:کجا باید برم؟

من:برید خیابون... کوچه...

راننده:چشم

تقریبا نیم ساعتی طول داد تا برسیم

من:ممنون اینجا پیاده میشم

راننده:باشه دخترم

از ماشین پیاده شدم رفتم سمت مسافرخونه میخواستم درو باز کنم که یه صدای غریبه تو خونه نشستم

مرد:زیاد وقت ندارید مادرش درخواست پیدا کردنشو داره بهتره زودتر خودتون بهشون بگین

اقا بزرگ:نمیتونم مگه کشکه د..

همون پوقع پام خورد به یه چیزی افتاد که صداش پیچید اه لو رفتم

من:سلام من اومدم

اقا بزرگ:سلام بابا

من:مهمون دارید

مرده:بهتره من برم راجب حرفم فکر کنید اقای ریاحی

اقا بزرگ:باشه خدافظ

به مرده نگاه کردم بهش میومد 27 یا 28 سالش باشه عجب جیگری بود

من:این یارو کی بود

اقا بزرگ:هی.. هیچ چیزی نبود کارت چطور بود

من:خوب بود بچهای خیلی فضولی نیستن

اقا بزرگ:برو لباستو عوض کن خسته ای

من:ننه کوش

اقا بزرگ:با مهرداد رفته بیرون

رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کدم بعد روتخت درازکشیدم واقعا خسته بودم نفهمیدم چطور خوابم برد

**********

چشامو که باز کردم دیدم شبه یه نگاه به گوشیم کردم ساعت 3:14 دقیقه رو نشون داد یعنی اینقدر خواب رفتم

بلند شدم رفتم تو حیاط خوبی این مسافر خونه همین حیاطش بود یکم که چرخیدم دیدم مهرداد نشسته یه گوشه سیگارم تو دستشه عجیبه هیچوقت سیگار نمیکشی

من:مهرداد

مهرداد:سلام ابجی بیدار شدی؟

من:چرا داری سیگاره میکشی:؟

مهرداد:هیچ تفریحی میکشم کی اومدی

من:عصری

مهرداد:کارت خوب بود؟

من:اره عالی فقط باید کفنم میکردن باورت میشه فلفل به خوردم دادن

مهرداد:چــــــــی خوردی؟

من:اره نمیدونستم که فلفل توشه

مهرداد:خب چیشد سالمی حالت خوبه بریم بیمارستان

من:چرا ایقد شلوخش میکنی خوبم بابا اونجا دکتر داشت خوب خوبم

مهرداد:اخه چرا مواظب خودت نیستی؟

من:بیخیال داداش

یاد سفری افتادم که باید میرفتم

من:داداش

مهرداد:بگو

من:قرار با اون رییس و بچهاش بریم سفر برای دوهفته

مهرداد:کجا؟

من:کره جنوبی

مهرداد:برای چی تو بری

من:میخواد که مراقب بچه هاش باشم

مهرداد:لازم نکرده ماکه اونو نمیشناسیم بزارم راحت بری تو کشور غریب

من:من میخوام برم بچه که نیستم

از جام بلند شدم رفتم تو اتاق

********

ننه:بلند شو دیگه

من:چیه بزار بخوابم

ننه:ساعت دو ظهر چخبرته بنلد شو ببینم

من:چــــــــی دو

ننه:کوفت کر شدم

سریع از جام بلند شدم بهتره به ننه بگم شاید اون گذاشت برم

من:ننه میخوام یه چیزی بگم

یه روتخت نشستم ننه هم اومدکنارم رو تخت نشست

ننه:چیشده ننه

من:رییسمون میخواد بره کره جنوبی برای کار دوهفته از منم خواسته که باهاش برم مراقب بچهاش باشم

ننه:بزار به بابات بگم اگه قبول کرد برو

من:باشه فقط باید زود بگین چون اونا عصر میخوان برن

ننه:خیلی خب

ننه بلند شد که بره منم بلند شدم رفتم یه دوشی بگیرم

تقریبا 45 تو حموم بودم روح همه خواننده ها اومد جلوم انگار التماس میکردن توروخدا نخون هههه

داشتم میرفتم سمت اتاقم که صدای ننه رو شنیدم

ننه:فک کنم بره بهتر باشه

اقابزرگ:منم همین فکرو دارم اینطوری پیداش نمیکنن برو بهش بگو قبول کرده

اینا خیلی مشکوکن حتما یه چیزی دارن از من مخفی میکنن

برزو:فالگوشم شدی

یه نگاه به پشت سرم انداختم دیدم برزوه

من:داشتم ردمیشدم

برزو:دیدم چه قشنگم رد شدی؟

من:اصلا دلم خواست فالگوش وایسم تورو سننه

برزو:واه من زبون میکشی جوجه

در اتاق باز شد

ننه:باز چه خبرتونه خونه رو گذاشتین رو سرتون هوار میکشین

من:اینه هی گیر میده

ننه:خیلی خب برو تو اتاقت لباساتو وسایلتو بزار تو چمدوم امده شو مهرداد ببرت

من:قبول کرد

ننه:اره برو

محکم دستامو کوبوندم به هم

من:اخ جون نوکرتم ننه

ننه:برو دیگه تا پشیمون نشد

سریع رفتم تو اتاقم چمدونو برداشتم همه لباسام و اون مانتوهایی که خریده بودم رو ریختم تو چمدون بعدم رفتم منتظر موندم تا مهرداد بیاد

ساعت شده بود7:20 دقیقه

من:اه بزارین خودم برم مهرداد هنوز نیومده اونا میخوان ساعت هشت برم جا میمونما

ننه:یکم دیگه صبربده نیومد برو

من:اه ننه دارم میگم دورشد من میرم

چمدونو برداشتم از مسافرخونه زدم بیرون سرخیابون وایسادم یه تاکسی گرفتم

تاکسی:خانم کجا میری؟

من:برو خیابون...کوچه...پلاک...

تاکسی؟چشم خانم

30 دقیقه ای طول داد تا رسیدم رفتم توی امارت سایه خانم رو از دور دیدم رفتم سمتش

من:سایه خانم

سایه:سلام دخترم اومدی

من:اره تازه رسیدم

سایه:دخترم سفر کره اقا تمدید شده برای چهار هفته دیگه

من:چرا؟یعنی نمیریم

سایه:اخه عمه خانم میخواد بیاد برای همین چهارهفته دیگه میریم

من:اها باشه پس من وسایلم رو میزارم تواتاقم

سایه:بزار دخترم

داشتم میرفتم سمت اتاقم اهه حالا چجوری با این چمدون برم بالا با این همه پله کاش یکی بود کمکم میکرد

به سختی شیشتا پله رو بردم بالا

صدای بچه هارو شنیدم که داشتن از بالا میومدن پایین ارشان هم باهاشون بود خدا کنه کمکم که این رو ببرم بالا

رویا:سلام مانی اومدی

رویا توی بغل ارشان بود رادمان و راشا هم کنارش بودن

من:اره عزیزم میرم چمدونم رو بزارم اتاقم میام

ارشان:بریم بچها

من:ببخشید اقا ارشان

ارشان:بفرمایید

من:میشه این چمدون منو ببری بالا سنگیه واقعا

ارشان:چـــــی تو از من میخوای چمدونتو ببرم بالا؟

من:حالا چرا داد میزنی نمیتونی خب بگو

ارشان:نخیر خودت ببر

من:خیلی خب

اوف مثلا میبردی دستت میشکست صدایی ارشان رو که خیلی یواش گفت:کلفت ها هم واسه ما ادم شدن

من:شیطونه میگه از همینجا پرتش کنم پایین

رهام:شما مواظب باش خودت پرت نشی پایین

من:عه شمایید سلام

رهام:سلام بده من چمدونتو ببرم بالا

من:وای مرسی

چمدونو دادم رهام اونم بغلش کرد تا بالا بردش این پله هاهم دردسر دارنا شماکه ایقد پولدارین حداقل یه اسانسور بزارید

وجی جون:نچایی یوقت

من:شمایکی دیگه ساکت

وجی:یعنی عرضه نداشتی این دوتا پله رو بری بالا که این رهام جون اذیت نشه

من:ببند بابا توم

رسیدم به اتاقم رهام چمدون گذاشت دراتاقم خودم بزارمش داخل

من:ممنون اقا رهام لطف کردین

رهام:خواهش میکنم

بعد رهام رفت پایین منم دراتاقمو باز کردم رفت داخل چمدونم بردم داخل عجب ادم خوبیه این رهام ولی باید حال این دیوار رو بگیرم شروع کردم به نقشه کشیدن برای فردا 

**********

یه دست لباس ورزشی ادیداس کردم خب حالا باید برم توی حیاط پیششون از دور دیدمشون که توی الاچیق نشسته بودن داشتم میرفتم یهو چشم خورد به یه چیز زرد و مشکی که داشت توی سبزه ها راه میرفت وای این ماره یعنی اینجا هم مار داره مگه میشه

من:فک کنم باید نقشمو عوض کنم

دست کردم و سرمار رو گرفتم مار تقریبا یه مار بود ما تو خونه زیاد مار میدیدم برای همین بلد بگیرم اول باید زهرشو خالی کنم ممکن بدبخت بشم بعد که زهر مارو خالی کردم مار رو گرفتم پشتم بچها و ارشان پشتشون به من بود اروم مار رو انداختم رو کمرش

من:ار..ارشان

ارشان چرخید سمت من

ارشان:ارشان نه اقا ارشان

من:ارش..ان..پشت کمرت

ارشان:پشت کمرم چیه

راشا که نزدیکش بود نگاه کرد به کمرش

راشا:ما..ماررررر

همه بلند شدن ازجاشون فرار کردن منم مثل ترسیدم دستمو گرفتم جلو دهنمو حالت نگران گرفتم

من:اراشن اصلا تمون نخور خودش میرم

ارشان:زود درش بیار وگرنه میکشمت

من:الان من تنها کسی هستم که میتونم نجاتت بدم بعد تهدیدم میکنی

ارشان:حرف نزن بهتره زود اینو از روی من برداری

مار داشت میرفتم توی یقش

من:باید محترمان خواهش کنی

ارشان:چی من باید از تو خواهش کنم

من:خب میتونی نکنی من رفتم

داشتم میرفتم که گفت

ارشان:نه نه نرو خواهش میکنم اینو از روی من بردار

باورم نمیشد ایقد ازمار بترسه رفتم سمتش ماره نصفش رفته بود توی لباسش نباید دمشو میگرفتم ممکن بود گازش بگیره روبروی ارشان وایسادم لباسشو زدم بالا

ارشان:داری چیکار میکنی

من:ایقد حرف نزن

سر مارو سریع گرفتم و پرتش کردم تو چمنا

من:خب رفت

ارشان:م..منون

بعدش سریع رفت تو عمارت منم پشت سرش رفتم

بچها رو دیدم که وسط سالن وایسادن رایان داره باهاشون حرف میزنه منم رفتم سمتشون

رایان:اومدی مانی

من:بله

رایان:بیا تو اتاق

من:چشم اقا

پشت سرش رفت تو اتاق اون پشت میز کارش نشست منم روی مبل نزدیکش نشستم

رایان:داشتم با بچه ها حرف میزدم عمه خانم قرار امروز عصر بیاد ایران میخوام بچها رو خودت مرتب کنی حواصت بهشون باشه زیاد شیطونی نکنن

من:چشم

رایان:این کارت رو بگیر میبریشون پاساژ براشون خرید میکنی  خودتم چیزی خواستی بخر

من:بچهارم ببرم؟

رایان:اره رهام هم باهات میفرستم مواظبتون باشه

من:چشم اقا

کارت رو ازش گرفتم رفتم طبقه بالا تا بچه هارو پیدا کنم تو اتاق سه تاشون گشتم پس کجان

من:فک کنم اتاق ارشان باشن

تق تق

اراشان:بیا تو

دراتاقشو باز کردم روی مبل نشسته بود راشا هم بغلش بود قیافه شون غمگین بود

من:ببخشید دنبال بچها بودم میخواستیم بریم خرید

راشا:توی الاچیقن

من:خیلی خب راشا بیا توم حاظرشو باید باهام بیای

راشا:من چرا

من:اخه میخوام برای شما خرید کنم

راشا:باشه الان حاظر میشم

رفتم سمت الاچیق چرا اینا همش اینجا میشینن

من:بچها

رویا و رادمان:بله

من:بیاید حاظر بشید ببرمتون خرید

رویا:اخ جون

بچهارو بردم اتاقشون خودمم رفتم توی اتاقم لباس بپوشم 

یه مانتوی طوسی بارگه های طلایی و یه جین مشکی و شال طوسی کردم

چهار تایی رفتیم بیرون منتظر بودم که رهام بیاد

رهام بایه ماشین شاسی بلند سوزوکی سفید اومد بچها عقی نشستم من رفتم کمک راننده نشستم

رهام:خب کجا بریم

من:نمیدونم خودت جایی خوب بلدی برو

*********

اوف خسته شدم این بچه ها چقدر شیطونی کردند ساعت تقریبا دو بود خوبه حداقل یه چیزی اونجا خوردم حالا باید برم بچه هارو حاظر کنم رفتم توی اتاق رویا

من:رویا

من:بیا کمکت کنم لباس بپوشی

رویا:مانی این خوبه بپوشم

به لباسه که دستش بود نگه کردم یه لباس سفید بایه دامن قرمز چین دار

من:اره خیلی خوشکله

لباسشو پوشید بعد موهای مشکیش که تاکمرش میرسید رو برس کشیدم

رویا:مانی این پاپیونو میزنی به موهام

من:اره عزیزم

پاپیون صورتیشو زدم به موهاش

من:خب حالا بیا بریم اتاق رادمان

رویا:بریم

بعد باهم رفتیم اتاق رادمان

من:رادمان

رادمان:بله

من:کمک میخوای

رادمان:اره میشه این کراوات رو برام ببندی؟

من:اره

کراوات قرمزی و مشکی راه راهی که تو دستش بود روگرفتم به تیپش نگاه کردم یه لباس سفید کرده بود و یه شلوار جین مشکی عجب خوشتیپی بود

من:بفرمایید تموم شد

رادمان:ممنون

من:خب بیاید بریم راشا چیکار کرده

سه تایی رفتیم سمت اتاق راشا

من:راشا کمک میخوای

راشا:نه تموم شدم

تیپ راشا رو انالیز کردم یه لباس و شلوار جین کرده بود و یه کراوات و کمربند مشکی

من:چه خوشکل کردی

راشا:توهم خوشکل شدی

به تیپ خودم نگاه کردم یه شال سفید و تونیک بنف و یه شلوار جین سفید پوشیده بودم

من:مرسی

با هم رفتیم توی سالن عمه خانم رسیده بود توی سالن نشسته بودند رایان و ارشان روی یه کاناپه سه نفره و عمه خانم یه دختر دیگه دست راست رایان نشسته بودن

من:سلام

رایان:سلام دخترم

بچهاهم که از بزرگ تا کوچیک کناره من وایساده بودن باهم سلام کرده بودن چقدر جیگر شده بودن قربونشون برم

عمه خانم:سلام کوچولوهای عمه بیاید بغلم

رویا و رادمان پریدن بغل عمه خانم ولی راشا هنوز وایساده بود

من:تونمیخوای بری بغل عمه خانم

راشا:نه

من:چرا

راشا:عمه خانم از من خوشش نمیاد

احساس کردم صداش خیلی بغض داره

من:برای چی

راشا بهم نگاهی کرد که چشای نمناکشو دیدم

راشا:میشه سوال نپرسی

بعدرفت تو کاناپه تکی نشست منم نمیونم بشینم چیکار کنم

رایان:مانی بشین

من:چشم

رویه کاناپه نشسته بودم که عمه خانم گفت:رایان خانم رو معرفی نمیکنی؟

رایان:دوست و پرستار بچه ها هست

عمه خانم:خوبه

دیگه توجه ای به بحثشون نکردم و رفتم تو فکر راشا رفتارش عجیب بود

راشا:من میرم اتاقم

رایان:تازه اومدی که بابا

راشا:خستم برای شام میام

رایان:خیلی خب برو

پنج دقیقا ای از رفتم راشا گذشت نگرانش شدم

من:بااجازتون منم میرم پیش راشا

رایان:خیلی خب برو

رفتم توی اتاق راشا دیدم رو تختش نشسته داره گریه میکنه

من:اتفاقی افتاده

راشا:برو بیرون میخوام تنها باشم

من:چرا شاید من بتونم کمکت بکنم

راشا:احتیاجی ندارم به کمکت

رفتم رو تخت کنارش نشتم زانوشو تو بغلش خم کرده بود سرشو گرفتم گذاشتم رو سینم

من:اگه چیزی هست که ناراحتت کرده به من بگو توی دل کوچولوت نریز

راشا:خستم مانی این حق من نیست

من:بهم بگوچیشده

راشا:من 12 سالمه اما10 ساله مامان ندارم 10 ساله خانوادم شده دایم

من:یعنی رایان دایی تو میشه

راشا:اره مامان من عمه خانمه بابای من اردشیر ملاحی هست برادر خواهر من ارشان و شیداست حق من نیست اینجوری باشم دور از خانوادم

من:شیدا دختری که کنار عمه خانم بود

راشا:نه شیدا دیگه نیستش 19 ساله شیدا گمشده خواهر دوقلوی اراشان خیلی وقت نیستش وقتی دوسالش شد گمشد

من:چرا پیداش نمیکنین

راشا:خیلی دنبالش گشتیم مامان نتونست دوری شیدارو تحمل کنه دوسال بعد دنیا اومدن منو ارشانو گذاشت پیش دایی و باارشیر خان رفت لندن الانم داره دنبالش میگرده بعضی وقتا میاد ولی منو نمیخواد

نمیدنم چی بهش بگم واقعا وضعیت بدی داشت

من:راشا به مامانت حق بده اینکه جیگر گوشت رو از دست بدی خیلی سختی برای من حتی تصورشم سخته اینکه عزیزت یه جایی بچرخه و تو نفهمی حتی وضعیتش چجوره این واقعا سخته به مامانت حق بده اون هنوز نتوسته باهاش کنار بیاد

راشا:گناه من چیه منم مامانم رو میخوام دلم میخواد پیش اون باشم نه باری روی دوش اینو اون

من:من بهت حق میدای بخوای همچین حرفایی روبزنی همه به حس مادری نیاز دارن

راشا:یعنی مامانم خوب میشه با نبودن شیدا کنار میاد

من:اره ولی بهش فرصت بیشتری بده اون مادره بچش  همه چیزشه

راشا:مانی به کسی نگو این حرفارو بهت زدم ارشان بفهمه اعصبانی میشه

من:چشم قول میدم

راشا:ممنون

من:حالا میشه بریم پایین پیشه مامانت

راشا:اون دوست نداره منو ببینه

من:دوست داره من بهت قول میدم

راشا:باشه پس بریم

من:اول برو صورتت رو بشور نمیخوای که مامانت با این اشکا ببینت

راشا رفت صورتشو بشوره من میخواستم برم بیرون همین که در رو باز کردم ارشان رو دیدم که روبروی دروایساده بود و نگاهش به زمین بود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

حمید
ساعت10:40---8 تير 1396
سلام
وبلاگ خوبی داری، به منم سر بزن


مهدی
ساعت21:09---8 ارديبهشت 1396
میتونم بپرسم وبت درمورد چیه؟
پاسخ:رمان


s&R
ساعت11:04---6 ارديبهشت 1396
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه،وبتون از نظر محیط گرافیگی فوق العادست بخاطر این سلیقتون بهتون تبریک می گم براتون آرزوی موفقید و عمری طولانی رو دارم موفق باشید

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : برچسب:, | 8:42 | نويسنده : narges |